رهاسادات  رهاسادات ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
رونیا ساداترونیا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

نفس های مامان و بابا رها و رونیا

شیرین کاریهای رها جیگر

دخترم الان دیگه سه ماهه شده ،  چند روز پیش بردمش بهداشت ، وزنش ٦ کیلو شده و دور سرش هم نیم سانت اضافه شده ، خدایا به خاطر سلامت دخترم متشکرم خیلی شیرین شده ، حسابی می خنده ، بابا و مامانشو هم می شناسه ، کتابهای آموزشی سه ماهگی رو برایش شروع کردم خیلی دقت می کنه ، وقتی آهنگ یا قرآن برایش می گذارم دقت می کنه و بعد مدتی خوابش می بره ، به دستهای کوچولوش خیلی نگاه می کنه و دائم داخل دهانش می بره ، خانم خانوما خیلی بغلی هم شده . دائم دوست داره باهاش حرف بزنیم و بازی کنیم . از خودش صدا در می یاره ، وقتی من هم اداشو در میارم حسابی می خنده ، خلاصه جیگر بابایی ، باباش خیلی باهاش بازی می کنه حسابی با هم خوش می گذرانند راس...
11 دی 1390

خاطرات چند وقته گذشته

  چند وقتی بود که نتونستم خاطرات جیگرم رو بنویسم آخه دسترسی به اینترنت نداشتم ، خیلی اتفاقها تو این مدت افتاد ، گلم خیلی بزرگ شده کاملا می خنده و من و باباشو می شناسه ، خانم خانوما بغلی شده ، دوست داره بغلش کنیم و او اطرافشو نگاه کنه ، خیلی کنجکاوی می کنه ، با دهانش صدا در میاره ، ١٤ روز دیگه سه ماهه می شه ، دخترم روز عاشورا لباس سبز ی که ، هستی جون  ، دختر دایی اش برایش آورده بود ،  به یاد حضرت علی اصغر پوشید و از گلم عکس گرفتیم . خیلی خوشکل شده بود به زودی عکسشو تو وبلاگش می زنم چند روز پیش هم فامیلهای بابای رها جون به دیدنش آمده بود ، مادرجون و مامان جونش براش کاچی درست کرده بودند . خیلی خوشمزه شده بود...
11 دی 1390

اولین حضور رها در شب یلدا

دیشب همگی رفتیم خونه مامان جون ،  عمه جون عاصمه، با کوچولوهاش آنجا بودند ، شب خوبی بود ، مخصوصا وقتی دختر گلم با ما بود ، همگی با هم عکس گرفتیم ، شیرینی و آجیل ، هندوانه خوردیم ، خلاصه خیلی خوش گذشت.آخر شب دیگه رها گریه می کرد ،  باز مثل همیشه دلش برای خونه تنگ شده بود . دختر گلم رو بغل کردم آنقدر باهاش حرف زدم ، لالایی خوندم که خوابش برد. بعد همگی آمدیم خونه . رهای نازنینم ، وقتی باهاش حرف می زنیم خیلی دقت می کنه و ساکت می شه ، تازه گیها هم خنده های صدا دار می کنه ، آخ مامانی قربون این دختر گل بره   ...
11 دی 1390
1